چشم آرامی گفتم و برگه را گرفتم داخل بیمارستان شدم. بیا! حتی ورودی این بیمارستان هم با دیگر بیمارستانها فرق دارد! اینجا دیگر کجاست؟ با خودم حرف میزدم که صدای جیغ عجیبی را شنیدم. با ترس به اطراف نگاه کردم. دختری را دیدم که در حال جیغ زدن بود و چند پرستار که با او سر و کله میزدند. دختر مدام با دستانش به صورت آنها چنگ میزد و جیغ میکشید و فریاد میزد: چرا ولم نمیکنید؟ دست از سرم بردارید! آنقدر از دیدن این صحنه شوکه شدم که به طور کل، یادم رفت برای چه به بیمارستان آمدهام. در حال نگاه کردن به آن دختر بودم که دیدم آرام شد. فهمیدم یکی از پرستارها بهش آرامبخش تزریق کرده. بعد هم به سمت بیمارستان بردنش. گیج و منگ بودم. با حالت گیجی به اطراف نگاه کردم. به هر طرف که نگاه میکردم در هر گوشهای از حیاط، خانوادههایی را میدیدم که دور مریضشان جمع شدهاند. نمیدانم من اینطور فکر میکردم یا واقعاٌ اینجوری بود که حتی بیماران اینجا هم با بیماران بیمارستانهای دیگر فرق داشتند. انگار که بیماری روی ظاهرشان هم تاثیر گذاشته بود. چرا که چهرهشان کمی ترسناک به نظر میآمد. روی یک صندلی نشستم. هر چه دقیقتر به اطراف نگاه میکردم، بیشتر به وخامت اوضاع پی میبردم. نمیدانستم از کجا نوشتن طرحم را باید آغاز کنم. با خودم گفتم: حالا باید چه کار کنم؟ یعنی بروم از اینها بپرسم؟ مگر ممکنه که از اینها واقعیت را پرسید؟ اصلاً متوجه و
واقعیت میشوند؟ اگر میفهمیدند واقعیت چیست که کارشان به اینجا نمیکشید! اینها دنیایشان را توهماتشان میسازد. آنوقت من میخواهم بروم و از آنها بخواهم از واقعیت حرف بزنند. حالم خوش
نیستها! انگار فضای بیمارستان رو مغزم اثر کرده! تو کلنجار با خودم بودم که چشمم به دختری افتاد که دورتر از من روی صندلی نشسته بود. از ظاهرش معلوم بود که بیمار نیست. به دختر نگاه کردم. عجیب تو افکار خودش بود. انگار فکرش فرسنگها دورتر از اینجا سیر میکرد. معلوم بود که او هم مثل من درگیر افکارش شده. از حالتی که داشت حدس زدم که بار اولی نیست که اینجاست، چرا که گویی از اتفاقاتی که اطرافش میافتاد، تعجب نمیکرد. خیلی عادی به اطرافش نگاه میکرد. از ظاهرش خوشم آمد. خوشتیپ بود. کاپشن مشکی قشنگی پوشیده بود. مانتو و شالش کاملاً با کفشهای سیاهش ست بود. کنجکاو شدم بدانم او دیگر برای چه به اینجا آمده است. احتمالاً این بدبخت هم، مثل من درگیر پایان نامه یا از این چیزهاست! وگرنه تیپش اصلاً به این جاها نمیخورد. نمیدانم چرا، ولی احساس کردم کلید مشکل پایان نامهام در دستان اوست. باید باب صحبت را به هر صورت که شده با او باز کنم. از جایم بلند شدم و خیلی آرام به سمتش رفتم. وقتی کنار صندلیاش رسیدم، سلام کردم. نگاهی گذرا به من
کرد و جواب سلامم را داد ولی نگاهش دوباره به همان نقطه ای که خیره شده بود، بازگشت. دودل بودم که کنارش بشینم یا نه! شاید خوشش نیاید که کسی خلوتش را بر هم بزند. برای همین هم دوباره رو به او گفتم: خانم! ممکنه اینجا روی صندلی بشینم؟ خیلی آرام گفت: خواهش میکنم، بفرمایید، راحت باشید. و دوباره به همان نقطه نگاه کرد. بدون اینکه سوال دیگری از او بپرسم، همان جا نشستم. دلم میخواست بیشتر با او حرف بزنم ولی جوابهای کوتاهش مانع میشد. چند لحظهای به سکوت گذشت. من به
درباره این سایت