- خانم این بیمارستان چیست؟ تا به حال اسمش را نشنیدهام! دوست نداشتم واضح بگم. انگار از واکنش راننده میترسیدم. واسه همین هم گفتم: یه بیمارستان داخلی برای بیماریهای خیلی تخصصی، و برای اینکه مجبور نباشم بیشتر توضیح بدم، گفتم: ببخشید! من عجله دارم. لطفاً زودتر حرکت کنید. راننده هم بدون هیچ صحبت دیگری حرکت کرد. حدود یک ساعتی طول کشید. تقریباً از شهر خارج شده بودیم که راننده گفت: خانم من چون
آدرس دقیق را نمیدانم، اجازه بدهید از یک نفر سوال کنم. مخالفتی نکردم. دوباره به راه افتادیم تا اینکه به چراغ راهنمایی و رانندگی رسیدیم. چراغ قرمز بود. من هم در فکر بودم که دیدم راننده شیشه رو پایین کشیده و با صدای بلند از ماشین بغلی آدرس بیمارستان را میپرسد. من هم حواسم را جمع کردم تا ببینم آدرس مورد نظر کجاست. که شنیدم راننده ماشین بغلی گفت: داداش! من خودم نشنیدهام. اجازه بده از مسافرها بپرسم. از مسافرانش پرسید. یکی از مسافران گفت: این بیمارستان روانیهاست! تو شهر نیست، بلک جای دورافتادهایست. حالا حالاها باید بروی. تقریباً دو ساعتی باید تو راه باشید. آدرس را به راننده داد. حالم گرفته شد. نمیدانم از حرفهای آن مسافر ناراحت شدم یا اینکه راننده فهمید آنجایی که میرویم کجاست. دوست نداشتم بداند که آن بیمارستان، مربوط به بیماران روانیست. ولی خوب فهمید! برای اینکه بیشتر در دید نباشم و مسافرهای ماشین بغلی نفهمند که راننده، آدرس را برای چه کسی میخواهد، به بهانهی اینکه وسیلهای از کیفم، کف ماشین افتاده، سرم را پایین گرفتم و تا وقتی راننده راه نیافتاد، سرم را بلند نکردم. دوباره که راه افتادیم، صاف سر جایم نشستم. راننده شروع به صحبت کرد: خانم! فضولی نباشه، ولی برای چه میخواهید به این بیمارستان بروید؟ جای خوبی نیست! شنیدید که مسافر آن ماشین چه میگفت؟ من هم که عصبانی شده بودم، عصبانیتم را سر راننده خالی کردم: فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه! شما فقط حواستون به کار
خودتون باشه و به راهتون ادامه بدید! رانندهی بیچاره هم دیگه هیچ حرفی نزد و به رانندگیش ادامه داد. از درون خودخوری میکردم. بیشتر از اینکه از
حرفهای اون مسافر ناراحت بشم از این ناراحت بودم که من هم دقیقاً مثل آنها فکر میکردم و حق را به آنها میدادم. در حال و هوای خودم بودم که راننده، ماشین را نگه داشت. میخواستم از راننده بپرسم چرا نگه داشته است، که گفت: خانم! این هم بیمارستانی که فرمودید. از همان داخل ماشین یه نگاهی به سر در بیمارستان کردم. فهمیدم درست است. پول راننده را دادم و از ماشین پیاده شدم. وقتی راننده رفت، با نگاه دقیقتری به بیمارستان و اطرافش نگاه کردم. متوجه شدم که آن مسافر خیلی هم بیراه نگفته بود. واقعاً جای دورافتادهای بود. آنقدر در نظرم دور آمد که برای یک لحظه، وسوسه شدم برگردم و قید نمرهی پایان نامه را بزنم. ولی چهرهی مادرم یادم آمد که از من خواست که ادامه دهم. با هر جان کندنی بود، خود را به در اصلی بیمارستان رساندم. درحال عبور از در اصلی بیمارستان بودم که شنیدم کسی صدا میزند: خانم! خانم! برگشتم تا ببینم چه کسی صدایم میکند. نگهبان بیمارستان بود که پرسید: کجا تشریف میبرید خانم؟ گفتم: میخواهم وارد بیمارستان شوم. چطور؟ امکانش نیست؟ نگهبان جواب داد: خانم! اینجا مقررات خاصی دارد. کسی نمیتواند وارد بیمارستان بشود. یا باید بیمارتون اینجا بستری باشد، یا از جایی معرفینامه آورده باشید. حالا شما کدام یک از این شرایط را دارید؟ گفتم: من معرفینامهای از دانشگاه
دارم، ملاحظه بفرمایید. وقتی نامه را دید، بعد از چند دقیقه، گفت: بسیار خوب! لطفاً یک کارت شناسایی بدهید، بعد میتوانید تشریف ببرید. کارت شناسایی رو به نگهبان دادم، در عوض یک برگه بهم داد و گفت: وقتی میخواستید از بیمارستان خارج بشوید، باید اول این برگه رو ارائه بدهید
درباره این سایت